مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مطلع هر شعر تماشای توست...

نظر تو چیه؟

نمی دونم چرا هر چی به زمانی که میخوام واسه به وجود اوردنت اقدام کنم نزدیک تر میشم بیشتر مردد میشم می ترسم نمیدونم واقعا زمانش رسیده یا نه؟ دلم میخواد بدونی که برام مهمه که خودم به نتیجه برسم ومهمتر از اون ببینم خدا کی میخواد و هیچ وقت حرف هیچ کس برام مهم نبوده ونیست ونخواهد بود اخه تو قراره بشی پاره تن من قراره یه عمر بشی همدم بی کسی هام میخوام پشت وپناه همدیگه باشیم همه ادمای دوروبرم اگه تو رو میخوان فقط میخوان تو لحظات خوشت بغلت کنن وباهات بازی کنن اما من میخوام همه ی لحظه ها با هر نفس کشیدنی کنارت باشم با دم وبازدمات بمیرم وزنده شم بخدا اینا حرفاییه که داره از دلم میاد دلم میخواد با هم باشیم میخوام دوباره بچه شم وبا تو همه چیو تجربه...
8 آبان 1392

گردنه های دشوار زندگی

گاه در زندگی، زمانی میرسد که تنها کوله بارمان، پیمانهای شکسته است و تنها داراییمان امید و تنها سلاحمان گریه. عبور از این مراحل چه سخت و دشوار است…
6 آبان 1392

زخم روح

من فکر میکنم، بعضی ضربه ها برای روح انسان «درد آور» هستند، بعد از مدتی دردشون تسکین پیدا میکنه و شاید دیگه اون درد رو به خاطر نیاری و حتی نتونی تصورش کنی. اما بعضی ضربه ها، روح انسان رو «زخمی» میکنند. این زخمها اگر خوب هم بشن، جاشون تا آخر عمر میمونه. اگر هم ازشون خوب مراقبت نکنیم عفونت میکنن و تمام جنبه های وجود ما رو فرا میگیرن.
6 آبان 1392

دنیای دلگیر...

  گاهی احساس میکنم دنیا مثل یک پازل بزرگه. پازلی با میلیونها قطعه که هر کدوم از ما فقط سه یا چهار قطعه از اون رو در دست داریم. هیچکس نمیتونه بگه که آیا واقعا قطعاتش رو در جای درستی گذاشته یا نه. هیچکس رو نمیشه محکوم کرد که غلط بازی کرده یا جای قطعه ی دیگری رو به اشتباه اشغال کرده.   فکر میکنم این پازل هرگز تصویر بزرگ و زیبایی رو به خودش نخواهد دید. *** گاهی احساس میکنم دنیا، مثل یک کتاب داستان بزرگه. هر کس از ما تنها فرصت داره چند کلمه به صورت پراکنده در جاهای مختلف این کتاب بنویسه. هیچکس هم نمیدونه که این کلمات، در کنار کلمات دیگران چه معنایی خواهد یافت. هیچکس هم نمیتواند بگوید که ارزش کار من بیشتر از تو است. ...
6 آبان 1392

درد دل با فرزند...م

یه مدتیه خیلی حوصله م سر میره همش میگم کاش دانشگام تموم نمی شد دلم واسه دوستام واسه دانشگاه واسه همه چی تنگ شده کاش یه بار دیگه برم سر کلاس و با دوستام باشم... الان که دارم می نویسم دندونم خیلی درد میکنه . عزیزم تو به مادرت شهامت دادی که به خاطر تو بره دندوناشو درست کنه! دیگه دارم واسه اومدن وشکل گرفتنت بی تاب میشم خودت با اون دستای کوچولوت برام دعا کن ! از امروز تصمیم گرفتم دیگه هیچ گناهی نکنم غیبت دروغ ... می خوام مادر خوبی واسه ت باشم کمکم کن دعا کن نمازام سر وقت باشه کارامو درست انجام بدم وکسیو نرنجونم این مدت نتونستم درست حسابی واسه ت بنویسم اخه بابات لب تابو با خودش میبره سر کار ولی ازین به بعد سعی میکنم بیشتر برات بنویسم &...
20 مهر 1392

تقدیم به همسرم

  نگاه تو پر از محبتی است که من نمیدانم کجای این دنیا آموخته ای  می شود با آن وجود خودخواه ترین دختر روی زمین را آب کنی... ذوب کنی...چون موم نرمش کنی و پرش کنی از خواستن..لبریزش کنی از دلتنگی... و سرریزش کنی از عشق...   دست من نیست... دست من نیست... شانه های تو را دوست می دارم... و نگاهت را ... و همه آنچه که می گنجانی در "دوستت دارم" و هر بار که بر کلام می رانی اش انگار کن اولین بار است که می شنومش..با صدای تو....با لحن تو... با مهربانی تو...   نباشی می توانم زندگی کنم.... کار میکنم...درس میخوانم... پیشرفت می کنم... اصلا تو بگیر برای خودم کسی می شوم... اما اگر باشی... عاشقانه زندگی می کنم..عاشقانه کار ...
31 مرداد 1392

حرف هایی برای فرزندم

میدانم برای زندگیت هدفها و رویاهای زیادی خواهی داشت. اما دیر یا زود، زمانی میرسد که عشق را تجربه خواهی کرد. زمانش را نمیدانم. مکانش را نیز٫ چرا که عاشق شدن، زمان و مکان مشخصی ندارد. اما ناگهان این حس را  با یکی از ضربان های قلبت لمس خواهی کرد و آن لحظه، تمام داراییهای مادی و معنویت را پیش رو خواهی گذاشت تا ببینی آیا میتوانند برای جلب نظر کسی که روبرویت نشسته است، کافی باشد؟   احساس گناه نکن و آزاد باش. لحظه ای را که میتوانی صرف عاشقی کنی برای هیچ کار دیگری حرام نکن. آرام باش و لذت ببر: «تلاش» اگر یک جا مفید باشد، برای جلب محبت کسی است که دوستش داری. «متقاعدسازی» اگر یک جا اثربخش باشد، برای مت...
31 مرداد 1392

سالگرد ازدواج

دیروز 24 مرداد بود وسومین سالگرد ازدواج من وهمسرم خیلی زود گذشت من 20 سالم بود ومصطفی 24 ساعت 6:30 عصر رفتیم محضر من که اینقد استرس داشتم متوجه هیچی نشدم یادش بخیر دیروز رفتیم بیرون یکم قدم زدیم بعدشم چند جا کار داشتیم بعدشم رفتیم کافی شاپی که دوران نامزدیمون میرفتیم این سه سال خیلی اتفاقا تو زندگیمون افتاد بعضیاش خیلی سخت بود ولی همیشه کنار هم بودیم من اولا خیلی می ترسیدم از اینده ولی مصطفی همیشه امیدوار بود ما همه چیو خودمون ساختیم مصطفی بدون هیچ پشتوانه ای فقط رو پاهای خودش وایساد خیلی وقتا من کم اوردم اما اون نه  شاید چون سنم زیاد نبود وتجربه خیلی چیزارو نداشتم . خدا رو شکر که خدا خودش همیشه هوامونو داشته وداره ما زندگیمونو قد...
26 مرداد 1392

دل نوشته

وقتی ازدواج کرده بودم وحتی تا همین چند وقت پیش هیچ احساسی به بچه و داشتنش نداشتم اما خب الان واقعآ احساس نیاز می کنم وتصمیم گرفتم یواش یواش خودمو واسه مادر شدن اماده کنم وقتی بهش فک می کنم یه حس عجیبی وجودمو فرا می گیره نمیخوام عجله کنم من ومصطفی همیشه واسه هر چیزی حساب کتاب کردیم وبا صبر وتحمل بهترین تصمیمو گرفتیم منم می خوام با صبر و حوصله ومطالعه انشالله یه بچه سالم به دنیا بیارم که هر لحظه از وجودش جون بگیرمو لذت ببرم میخوام همه چیو واسه ش اینجا بنویسم دلم میخواد از قبل از شکل گرفتنش تا وقتی بزرگ میشه همه چیو براش ثبت کنم فرزندم هنوز تو در حد یک تصمیمی! اما واقعآ وقتی بهت فک میکنم معنی کلمه جگرگوشه رو می فهمم دلم میخواد همه چیو تجربه ک...
25 مرداد 1392