مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

مطلع هر شعر تماشای توست...

بزرگ شدن پسرم

سلام گل پسرم میدونم خیلی کوتاهی کردم و دیر اومدم منو ببخش  گلکم دیگه واسه خودت مردی شدی ماشالا ، الان روزاي آخر نوزده ماهگيتو داری ميگذروني، خیلی شیطون شدی و باهوش، الان دیگه حسابی بدو بدو میکنی ، نماز ميخوني، دعا میکنی، می رقصی ، بابا مامان میگی و کلی شیطنت دیگه،دندون آسیا هم چار تا درآوردی، عاشق کبابی، و حسابی منو سرگرم کردی، قربونت برم دوسدارم همیشه همینجوری شاد پرانرژی باشي
3 مرداد 1395

سال 95

سلام پسرکوچولوي مامان سال جدیدم اومد وتو دومین عید زندگی تو تجربه کردی امیدوارم سالهای سال به خوشی زندگی کنی و همیشه پراز امید باشی  تعطيلاتم تموم شد و تو حسابی آفتاب سوخته شدی آخه همش وقتایی که بیرون ميريم ميشيني تو خاک و باسنگا بازی میکنی چند وقتی هست که دیگه قشنگ راه ميري و می دوی حتی ، همه چی رو با اشاره بهمون ميفهموني ، خيليم شیطون شدی قربونت برم مهديارم همه ی خوبياي دنیا رو برات آرزو میکنم
16 فروردين 1395

سال 95

سلام پسرکوچولوي مامان سال جدیدم اومد وتو دومین عید زندگی تو تجربه کردی امیدوارم سالهای سال به خوشی زندگی کنی و همیشه پراز امید باشی  تعطيلاتم تموم شد و تو حسابی آفتاب سوخته شدی آخه همش وقتایی که بیرون ميريم ميشيني تو خاک و باسنگا بازی میکنی چند وقتی هست که دیگه قشنگ راه ميري و می دوی حتی ، همه چی رو با اشاره بهمون ميفهموني ، خيليم شیطون شدی قربونت برم مهديارم همه ی خوبياي دنیا رو برات آرزو میکنم
16 فروردين 1395

تولد زنبوری

پسر گلم چارشنبه نهم دی ماه تولد يکسالگيت بود ومن از مدتها قبل تو فکرش بودم و منو بابات کلی وقت گذاشتیم تا بتونیم تم زنبوری آماده کنیم و شب قبل تو خونه بابام تزييناتو چسبونديم و البته بازم مثل همیشه مادربزرگتو داييات نهایت زحمتشونو کشيدن و کل خونه رو باهامون تمیز کردن بادکنکا رو چسبوندن و خلاصه همه چی به خوبی برگزار شد ، واکسن يکسالگيتو با تاخیر روز یکشنبه زدیم مامانم و داییت اومدن و تو یکم جیغ زدي و اشکات دراومد ولی نه تب کردی و نه مشکلی پیش اومد خداروشکر
15 دی 1394

تاتی تاتی

سلام مهديار مامان بازم با تاخیر اومدم ببخش منو عزیز دلم از وقتی که یازده ماه و بیست روزت بود که ازجات بلند شدی و چند قدم راه رفتی خیلی لدتبخش بود تماشای راه رفتنت  الان دیگه خودت بلند میشی و راه ميري اما هنوز تعادل کافی نداری قربونت برم اینقدر شیرین کاريات زیاد شده اسباب بازياتو ميندازي زمین بعد میزنی تو سر خودت، دیگه قشنگ باباو مامان ميگي 
15 دی 1394

زمستون...

پسر گلم داریم کم کم به تولد يکسالگيت نزدیک میشیم و زمستون تو  راهه ، البته همین الانم هوا خیلی سرده و بارون و برف می باره و من  نتونستم کارای تولد تو انجام بدم، ولی هرجور شده انجامشون میدم تو نگران نباش، عزیز دلم شیرین کاريات بی اندازه شدن نماز ميخوني  می رقصی ، البته دو روزه یه سرماخوردگی خیلی بد داره اذيتت میکنه خدا کنه زودتر خوب شی، فک کنم داری بازم دندون در میاری و شبا اصلا نميخوابي منم حسابی خسته م ،  مهديارم یه چيزيو همیشه بدون همیشه ایام قدر پدربزرگ و مادربزرگ و دايياتو بدون تو هر شرایطی همیشه کمک حالمون بودن، مامانم تو برف سرما یخبندان همیشه صبح میاد بهت سر میزنه برات وقت ميذارن و خلاصه سنگ تموم ميذارن ، ا...
22 آذر 1394

بدون عنوان

سلام پسری میدونم کم می نویسم برات اما تو به دل نگیر عزیز دلم این روزا روزاي خوبی داریم خداروشکر با اومدن تو به زندگی مون همه چی قشنگ و قشنگتر میشه هر روز، به زندگی مون شور و برکت دادی،  الان داری دندوناي پنجم وشيشم رو در میاری یکمی بدغذا شدی ، خیلی زود گذشت و تو داری روز به روز بزرگتر میشی بعضی وقتا دلم برات تنگ میشه!  چند روز پیش رفتیم برات یه تاب خریدیم خوبه بعضی وقتا توش ميشيني و مشغول میشی،  داریم کم کم به يکسالگيت نزدیک میشیم کمک کن برنامه هامون عملی کنم
26 آبان 1394

اولین پاییز

سلام عزیز دل مامان ، میدونم مثل همیشه دیر اومدم خب تقصیر خودته که هیچ وقت آزادی برام نميذاري فدات بشم این مدام دوتامون درگیر یه سرماخوردگی خیلی بد بودیم چند شب تب کردی هنوزم سرفه میکنی و خوب نشدی، امروز دقیقا نه ماه و سیزده روز از عمرقشنگت گذشته و داری پاییز و زمستون رو برامون گرم و قشنگ میکنی ، از دیروز روی پاهات وايميستي بدون تکیه گاه و امروزم دوتا دندون بالاييت بالاخره دراومدن ، مبارکت باشه عشق مامان
24 مهر 1394

نه ماهگی

سلام پسر نازم عزیز  این روزا خیلی خسته م امروز سه روزه که نه ماهت تموم شده و وارد ده ماهگی شدی چند روزه که تب داشتی و شبا تا صبح بیدار بودم که نکنه تبت بالا بره امروز دوباره رفتیم دکتر منو تو و مامانم ، دکتر گفت که چیز مهمی نیس اما باید داروهاتو بخوری ، البته از صبح حالت بهتر شده عزیزم وقتی مریضی یا ناراحتی خونمون خیلی سوت و کور میشه، دیشب که تو حالا بد بود بابا و مامانم تا صبح نخوابیده بودن، امیدوارم از فردا دوباره خوب و سرحال بشی، میدونی روزگار جالبی داریم صبح ها که با صدای زنگ آیفون بیدار میشیم و مامانم طبق روال این یک سال ونیم اخیر میاد که کمکم باشه تو هم بدو ميري تو بغلش بعد تو رو مشغول میکنه و من کارامو میکنم بعدش با هم ميريم خونش...
11 مهر 1394