مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

مطلع هر شعر تماشای توست...

نمیشه بهت فکر نکنم

امروز حالم خیلی بده از صب نتونستم چیزی بخورم واقعا دیگه تهوع برام زجراور شده اما به تو که فکر میکنم تحملش راحت تره این روزا همش خودمو مشغول میکنم تا بهت فکر نکنمو بیتابت نشم اما دست خودم نیس توهر جمعی باهر دلمشغولی من ذهنم پیش توه روزا خیلی کند میگذرن منم تنهام  وتنها دلخوشیم فکر کردن به توه همش تصورت میکنم خندیدنتو گریه هاتو چشمات... و بی تاب میشم واسه دیدنت  
4 تير 1393

بدون عنوان

راستی عزیزم دیروز بردمت مسجد صاحبالزمان باهم زیارت کردیم برات دعا کردم از حضرت مهدی خواستم خودش سالم وسر حال بیارتت تو بغلم بهش قول دادم در وظیفه مادریم کوتاهی نکنم میخوام طوری تربیتت کنم که انشالله دوستدار اقا باشی یار اقا باشی زندگی من میدونم اون چشمای نازتو الان بازو بسته میکنی و دستای لطیفتو تکون میدی دستام منتظرن که دستای گرم کوچولوتو بگیرن وای که چقدر دوستت دارم...
29 خرداد 1393

دی ماهی من

میدونم امسال زمستان رنگ دیگه ای داره عشق مامان تو هم بچه سرمایی تمام تلاشم این بود که کاری کنم تو دی ماه به دنیا بیای من عاشق زمستونم واز بین ماههاش عاشق دی ولی از این به بعد دی ماه رنگ دیگه ای داره وقتی با اون دهن کوچیکت شمع تولدتو فوت کنی دوسدارم دنیارو همونجا متوقف کنم این روزها حسابی کم دارمت اصلا نمیشه به اینکه چقد برام عزیزی فکر نکنم میدونم پر از یه عالمه شیطنت کودکانه ای ومن پر از یه عالمه سخت گیری مادرانه دنیای اینجا با دنیای الان تو خیلی فرق داره اما از هیچ چیز این دنیا نگران نشو چون من مادر توام تو کودک منی تا همیشه تا ابد تو کودک منی بهترین هارو برات رقم میزنم 
29 خرداد 1393

برام هیچ حسی شبیه تو نیست...

عزیز دلم تو قشنگ ترین احساسی هستی که تا حالا تجربه کردم وقتی تو سونو بهم گفتن قلبت میزنه انگار دنیارو بهم دادن تو قشنگ ترین هدیه خدایی واسه م امروز دقیقا نه هفته وپنج روزه که تو شدی دلیل زندگیم هر روز صب به امید حرف زدن با تو از خواب بیدار میشم همش صدات میکنم برات قران میخونم باهات حرف میزنم تو هم جوابمو میدی میدونی چه جوری ؟ وقتی تهوع میاد سراغم فک میکنم این از عکس العمل توه وای که چقد بیتابم واسه بغل کردنو بوسیدنت دو روز پیش تولد بابایی بود کلی برات حرف زدم گفتم که همیشه تولد باباتو یادت بمونه با اومدنت زندگیم خیلی قشنگ شده انگیزه پیدا کردم از همه چی لذت میبرم دوست دارم میدونی اتفاقای زیادی داره اطرافمون میفته خیلی روزا ت...
29 خرداد 1393

سلام هستی من...

سلام فرزندم! میدونم مدت زیادیه که نیومدم اینجا این مدت اتفاقای زیادی افتاد اتفاقایی که حتی باعث شد واسه یه مدت به داشتنت فکر نکنم اما دوباره اومدم تو این مدت زندگی منو مصطفی هربار یه اتفاقی روال عادی زندگیمونو متوقف کرده ومارو درگیر خودش کرده بگذریم امیدمن... روز چهاردهم فروردین با یه ازمایش خونگی با اطمینان ده درصد احساس کردم که تو در وجودم شکل گرفتی اما روز شونزدهم وقتی جواب ازمایش خونمو گرفتم دیگه مطمئن شدم از اومدنت نفس من به زندگی ما خوش اومدی من نمیخواستم کسی بفهمه فعلا اما بابات فورا به خونواده ش گفت منم به مامانم گفتم همه خوشحالیم از اومدنت نمیدونم چه حسیه اما هر چی هست خیلی عجیبه زندگی من بقیه تا تورو نبین...
1 خرداد 1393

چیزهایی که به تو می گویم هیچ کس به من نگفت

فرزندم  زندگی یک نمایشنامه بزرگ است و تو باید بازیگر آن باشی.  اما اگر نبودی، به جای نقد دیگران، به تماشای بازی آنها بنشین. چرا که «نقد» کار کسانی است که «استعداد عمل» ندارند. نمیگویم هیچ نگو. حرفهایت را بزن. نظراتت را بگو. اما به خاطر داشته باش که «احساست» را میگویی و فقط همین. میتوانی بگویی «حسم به تو خوب است یا حسم به تو بد شده». اما هرگز نباید بگویی: «تو خوب هستی یا تو بدی». عزیزم ظاهربین نباش و به خاطر بسپار که چه بسیار کتابهای مقدس که در دستان نامقدس، بیشتر از «شیشه ی شراب» در دستان «مرد سرمست» بشر را به مرگ و تباهی کشانده اند. ...
8 آبان 1392

نظر تو چیه؟

نمی دونم چرا هر چی به زمانی که میخوام واسه به وجود اوردنت اقدام کنم نزدیک تر میشم بیشتر مردد میشم می ترسم نمیدونم واقعا زمانش رسیده یا نه؟ دلم میخواد بدونی که برام مهمه که خودم به نتیجه برسم ومهمتر از اون ببینم خدا کی میخواد و هیچ وقت حرف هیچ کس برام مهم نبوده ونیست ونخواهد بود اخه تو قراره بشی پاره تن من قراره یه عمر بشی همدم بی کسی هام میخوام پشت وپناه همدیگه باشیم همه ادمای دوروبرم اگه تو رو میخوان فقط میخوان تو لحظات خوشت بغلت کنن وباهات بازی کنن اما من میخوام همه ی لحظه ها با هر نفس کشیدنی کنارت باشم با دم وبازدمات بمیرم وزنده شم بخدا اینا حرفاییه که داره از دلم میاد دلم میخواد با هم باشیم میخوام دوباره بچه شم وبا تو همه چیو تجربه...
8 آبان 1392

گردنه های دشوار زندگی

گاه در زندگی، زمانی میرسد که تنها کوله بارمان، پیمانهای شکسته است و تنها داراییمان امید و تنها سلاحمان گریه. عبور از این مراحل چه سخت و دشوار است…
6 آبان 1392

زخم روح

من فکر میکنم، بعضی ضربه ها برای روح انسان «درد آور» هستند، بعد از مدتی دردشون تسکین پیدا میکنه و شاید دیگه اون درد رو به خاطر نیاری و حتی نتونی تصورش کنی. اما بعضی ضربه ها، روح انسان رو «زخمی» میکنند. این زخمها اگر خوب هم بشن، جاشون تا آخر عمر میمونه. اگر هم ازشون خوب مراقبت نکنیم عفونت میکنن و تمام جنبه های وجود ما رو فرا میگیرن.
6 آبان 1392

دنیای دلگیر...

  گاهی احساس میکنم دنیا مثل یک پازل بزرگه. پازلی با میلیونها قطعه که هر کدوم از ما فقط سه یا چهار قطعه از اون رو در دست داریم. هیچکس نمیتونه بگه که آیا واقعا قطعاتش رو در جای درستی گذاشته یا نه. هیچکس رو نمیشه محکوم کرد که غلط بازی کرده یا جای قطعه ی دیگری رو به اشتباه اشغال کرده.   فکر میکنم این پازل هرگز تصویر بزرگ و زیبایی رو به خودش نخواهد دید. *** گاهی احساس میکنم دنیا، مثل یک کتاب داستان بزرگه. هر کس از ما تنها فرصت داره چند کلمه به صورت پراکنده در جاهای مختلف این کتاب بنویسه. هیچکس هم نمیدونه که این کلمات، در کنار کلمات دیگران چه معنایی خواهد یافت. هیچکس هم نمیتواند بگوید که ارزش کار من بیشتر از تو است. ...
6 آبان 1392