مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

مطلع هر شعر تماشای توست...

تولد گل پسرم

1393/10/24 12:26
نویسنده : خدیج
79 بازدید
اشتراک گذاری

روز دوشنبه هشتم دی دوباره رفتم دکتر که ببینم تاریخ زایمانم کی میشه این مدت خیلی پیاده روی کرده بودم ومیخواستم طبیعی زایمان کنم ، بعدازظهر با مصطفی رفتم دکتر که بعد ازمعاینه گفت تا بیستم وقت داری اما هر لحظه درد داشتی برو بیمارستان و برام روغن کرچک نوشت . شام رفتیم خونه پدرشوهرم وبعدشم باهم رفتیم دیدن دخترعموی مصطفی که همون روز متولد شده بود یکم زودتر از بقیه اومدیم خونه سر راه رفتیم فروشگاه و یکم خرید کردیم

اومدیم خونه یه قاشق روغن کرچک خوردم وتقریبا ساعت 1 خوابیدیم اما نتونستم بخوابم یه درد عجیبی تو کمرم میپیچید باخودم گفتم شاید مال روغنه وسعی کردم بخوابم دیگه از اینکه هر لحظه فک کنم کدوم درد مال زایمانه خسته شده بودم روزای اخر خیلی سخت بود مدام تکونای پسری رو تو شکمم چک میکردم مثل همیشه بود مصطفی خوابیده بود اومدم تو هال قدم میزدم هیچ تاثیری نداشت ودرد شدید تر شد انقباض ها شروع شده بود دیگه داشتم مطمئن میشدم درد زایمانه هر پانزده دقیقه یکبار درد میومد سراغم بغض کرده بودم اما نمیخواستم به این زودی برم بیمارستان میخواستم مطمئن مطمئن بشم مدام ساعتو نگاه میکردم خیلی دیر میگذشت ساعت 3:30 نصفه شب بود که دیگه تحمل دردا رو نداشتم رفتم مصطفی رو بیدار کردم گفتم دیگه تحمل دردو ندارم واز سر شب دردام شروع شده اونم بیدارشد لباساشو پوشید کمکم کرد لباس بپوشم و ساک بیمارستانو که از قبل اماده کرده بودم گذاشت تو ماشینو رفتیم سمت بیمارستان کوثر.

دلشوره ی عجیبی داشتم از یه طرف خوشحال بودم از یه طرف ناراحت ، مصطفی گفت به مادرت زنگ بزنیم اما من نذاشتم گفتم شاید اصلا دردام مال زایمان نباشه و پذیرشم نکنن خلاصه دوتایی رفتیم رفتم تو بخش زایشگاه یه ماما بود ویه بهیار ازم مدارکمو گرفتن بعدشم ماما معاینه کرد و گفت بله خانم درد زایمانه برو کارای پذیرشو انجام بده اومدم بیرون مصطفی مضطرب نگام کرد گفتم بریم کارای پذیرشو انجام بدیم ازمایش خون و ادرار که انجام شد دلشوره م بیشتر شد بیمارستان خلوت بود احساس تنهایی میکردم مصطفی دلداریم میداد میگفت برات دعا میکنم تو قویتر از این حرفایی ... رفتم تو بخش زایمان وسایلمو ازم گرفتن رفتم تو یه اتاق دو تا خانم دیگه اونجا بودن از من خیلی بزرگتر بودن نتونستم باهاشون حرف بزنم یکیشون فقط داد میزد منم استرسم بیشتر شدبرام سرم وصل کردن ماما گفت تا فردا عصر بچه ت دنیا میاد منم خوشحال بودم

امپول فشارم تزریق کردن هر لحظه دردم داشت بیشتر میشد فقط ایه الکرسی میخوندم خیلی دیر میگذشت ساعت اتاقو نگاه میکردم ومرتب فاصله انقباضامو چک میکردم یکی از اون خانما زایمان کرد وقتی صدای گریه بچه شو شنیدم اراده م قویتر شد واسه تحمل دردا .صبح شده بود دلم میخواست بدونم بیرون چه خبره که طرفای ساعت 10:30 بود مادرم اومد تو بخش خودمو قوی نشون میدادم اشکامو پاک کردمو انگار دنیا رو بهم داده باشن رفتم باهاش حرف زدم بعد که مامانم رفت ماما گفت که باید قدم بزنی منم بلند شدمو قدم میزدم اما واقعا برام سخت بود داشتم ضعف میکردم رفتم از تلفن بخش به مصطفی زنگ زدمو گفتم برام چندتا ابمیوه بیار خیلی اروم میگذشت هر دفعه که ماما میومد فقط میپرسیدم خانم من کی زایمان میکنم اونم میگفت تا 4 و 5 عصر تموم میشه

ساعت 11 بود که یه دختر جوون هم سن وسال خودم اومد چهره ش پر ترس بود منم میگفتم هیچی نیست قابل تحمله ، خوشحال بودم یه همکلام پیدا کرده بودم ، ساعت 11:30 بود که حس کردم یه چیزی تو شکمم صدا داد داد زدم پرستار اومد گفت چیزی نیست اما اونکه رفت بیرون خیس شدم و میلرزیدم دوباره صداشون کردم ماما اومد گفت کیسه ابت پاره شده من میلرزیدم هم از سرما هم از ترس دردام دیگه قابل تحمل نبود تو دلم میگفتم کاش مصطفی بیاد منو ببره اصلا نمیخوام زایمان کنم بچه شده بودم دلم اغوش میخواست مدام گریه میکردم خیلی سخت بود هیچ چیزی ارومم نمیکرد از درد به خودم میپیچیدم به ماما گفتم به دکترم زنگ بزن میگفت روند پیشرفتت خوبه نیازی نیست اما من دیگه تحمل نداشتم ساعت 1:30ظهر بود که حس کردم پسری اصلا تو شکمم تکون نمیخوره چند بار جابجاشدم ابمیوه خوردم اما نه تکون نمیخورد ماما رو صدا کردم صدای قلبشو گوش کرد گفت کند شده اروم میزنه دنیا رو سرم خراب شد معاینه شدم وماما گفت سر بچه بالاس وممکنه خفه بشه دیگه هیچی برام مهم نبود به دکترم زنگ زدن گفت اتاق عملو اماده کنین الان میام با همه ی ترسی که همیشه از عملو اتاق عمل داشتم سریع از جام بلند شدم لباسای اتاق عملو پوشیدمو با گریه رفتم

دکترم اومد با گریه نگاش کردم اونم گفت چیزی نیست الان بچه تو سالم میدیم بغلت ، تمام بدنم میلرزید گفتم سردمه گفتن هوا خوبه دکتر بیهوشی اومد یه امپول زد تو پشتم وگفت بدون هیچ حرکتی دراز بکش یه پرده کشیدن جلو چشمم میترسیدم خیلی زیاد ، یه چیز سردی ریختن رو شکمم وبرش زدن با برشی که زد جیغ کشیدم خیلی بلند یهو گفتن حس کردی گفتم اره وغش کردم اما صداشونو میشنیدم که دوباره بهم یه چیزی تزریق کردن ویه پرستار که دستمو گرفته بود وحرف میزد نمیذاشت کامل بیهوش بشم نمیدونم چقدر طول کشید اما یه لحظه صدای گریه شنیدم گنگ بود ومنم به پرستار گفتم انگشتاش سالمه ؟ دیگه چیزی نفهمیدم تا اومدم تو بخش که دیدم گذاشتنم رو یه تخت ومامانم داره لباس تن بچه میکنه درد داشتم گیج بودم اما خوشحال بودم پسر گلم ساعت 3:30 روز سه شنبه نهم دی اومد تو بغلم .

اسمی که از ماهها قبل انتخاب کرده بودیمو روش گذاشتیم مهدیار که امیدوارم طوری تربیتش کنم که واقعا یار حضرت مهدی باشه . مصطفی هم عصر رفته بود به خونشون گفته بود وشب دورم شلوغ شد و مهدیارمو اوردن که بهش شیربدم با همه ی دردی که داشتم قشنگترین لحظه ها بود برام ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

پریسا
24 دی 93 12:44
سلام خدا کو چولوی شما رو هم حفظ کنه از وبلاگتون خیلی خوشم اومد به ما هم سر بزنید